دل برکندن. دل کندن. دل برداشتن. صرف نظر نمودن. دست کشیدن. دیگر دوست نداشتن. مقابل دل بستن: نه بتوان دل ز کارت برگرفتن نه از دل نیز بارت برگرفتن. نظامی. نه دل می داد ازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت. سعدی. کدام چاره سگالم که در تو درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد. سعدی. بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم. سعدی. دلم دل از هوس یار برنمی گیرد طریق مردم هشیار برنمی گیرد. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزه دار. حافظ. از قلیه دل به خون جگربرگرفته ایم جان داده ایم و صحن مزعفر گرفته ایم. بسحاق. به دریا قطره چون گردید واصل ترک سر گیرد کسی چون با تو بنشیند چه سان دل از تو برگیرد. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، ناامید شدن. قطع امید کردن. مأیوس شدن: به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. ز جان دختر امید دل برگرفت به پیش پدر زاری اندرگرفت. فردوسی. همه کس ز گرشاسپ دل برگرفت که تند اژدهایی بد آن بس شگفت. اسدی. مرا دل ازجان شیرین برباید گرفت. (کلیله و دمنه). مسهل بساخت و به بیمار داد... اطبا از او سؤال کردند که این چه مخاطره بود... جواب داد. چون دل برگرفتند، گفتم آخر در مسهل امید است و در نادادن هیچ امید نه. (چهار مقاله). بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه ص 216). رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود
دل برکندن. دل کندن. دل برداشتن. صرف نظر نمودن. دست کشیدن. دیگر دوست نداشتن. مقابل دل بستن: نه بتوان دل ز کارت برگرفتن نه از دل نیز بارت برگرفتن. نظامی. نه دل می داد ازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت. سعدی. کدام چاره سگالم که در تو درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد. سعدی. بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم. سعدی. دلم دل از هوس یار برنمی گیرد طریق مردم هشیار برنمی گیرد. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزه دار. حافظ. از قلیه دل به خون جگربرگرفته ایم جان داده ایم و صحن مزعفر گرفته ایم. بسحاق. به دریا قطره چون گردید واصل ترک سر گیرد کسی چون با تو بنشیند چه سان دل از تو برگیرد. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، ناامید شدن. قطع امید کردن. مأیوس شدن: به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان و تن برگرفت. فردوسی. ز جان دختر امید دل برگرفت به پیش پدر زاری اندرگرفت. فردوسی. همه کس ز گرشاسپ دل برگرفت که تند اژدهایی بد آن بس شگفت. اسدی. مرا دل ازجان شیرین برباید گرفت. (کلیله و دمنه). مسهل بساخت و به بیمار داد... اطبا از او سؤال کردند که این چه مخاطره بود... جواب داد. چون دل برگرفتند، گفتم آخر در مسهل امید است و در نادادن هیچ امید نه. (چهار مقاله). بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه ص 216). رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)
غمگین شدن. غمگین و ملول گشتن. مغموم و مهموم شدن. محزون و اندوهناک شدن. دلتنگ شدن. متأثر و ناراحت و اندوهگین گشتن بر اثر غربت و درد وطن یا فراق عزیزان و نظایر آن. و نیز متأثر شدن از حرف زنندۀ کسی. (از فرهنگ لغات عامیانه) : دلم گرفته است، محزونم. اندوهناکم: مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جایی روم کآشنایی نبینم. خاقانی. ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی. سعدی. دلم از صبحت شیراز بکلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم. سعدی. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 241). غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج). رجوع به گرفتن دل در ردیف خود و ذیل گرفتن شود، جری و شجاع شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلیر گشتن. دل یافتن. دل پیداکردن. جرأت یافتن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. ازآن دل گرفتند ایرانیان ببستند ازبهر کینه میان. فردوسی. چنین دل گرفتید ازین یک سوار که نزد شما یافت او زینهار. فردوسی. ، رغبت کردن. (غیاث) ، بی میل شدن. زده شدن دل. دل زده شدن: گهی گویی که حلوا دود گیرد دل از حلوای شیرین زود گیرد. نظامی. ، دردمند و بیمار شدن، قی کردن. (ناظم الاطباء) ، تخمه. رودل پیداکردن: طساء دل گرفتن از روغن و چربش. (از منتهی الارب)